دامنت را پر ستاره کن؛
آسمان نزدیک زمین آمده
تا در آغوش کشد دستهایی را که به سمت او باز است .
حتی در قعر دریا نیز ستاره ای هست برای کسی که در کف دریاست!!!
تنها دستانت را باز کن... .
برای من سر از پا خطا کار هم دعایی بکنید. التماس دعا
گاهی باید افق خودت را نگاه کنی !
سایه ات را گه گاهی بر سینه کش زمین بگسترانی تا
سفیدی وسیاهی روزگارت را محک بزنی.
گه گاهی باید به گذشته و آینده پلی بزنی و
در همه ی لحظه ها فاصله ات را با انسانیت بسنجی و
بدانی چند گام جلوتر یا عقب تر هستی ؟!!
توجه:
چه مبارک ماهی است ؛ماه مبارک رمضان.
حلول آن بر شما عزیزان مبارک.
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشویی غمهای روزگاران
آزوی دارم بپایان آید انتظار چشم انتظاران
از کوچه های خیس غربت صدای باد به گوش میرسد.
باد که می آید قاصدکم را با خود می آورد تا تنها خبری این حجم سنگین دلتنگی را بشوید از دلم.
من لحظه ها سالها
دلم را تکه تکه برای او گریسته ام .
شاید ببخشایدم نگاهی .
آسمان تب کرده است و حالش در تب وتابی دیگر
صدای به گوش کوچه غربت می رسد.
قاصدکها آواز می خوانند و باد آنها را می رقصاند
ومن بی خبر از آنکه دلم تکه تکه آب شده به سوی او میشتابم!!!
و این هست روزگار
دلتنگیهای آدمی را
باد ترانهای میخواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده میگیرد،
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته میماند.
سکوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سکوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان
ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان
بشنود.
برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
ار آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.
گاه
آنچه ما را به حقیقت میرساند
خود از آن عاری است.
زیرا
تنها حقیقت است
که رهایی می بخشد
از بختیاری ماستـ شاید ـ
که آنچه میخواهیم
یا به دست نمیآید
یا از دست میگریزد.
میخواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یکی شوم.
حس میکنم و میدانم
دست میسایم و میترسم
باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم
در گستره افق
آن جا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود.
چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاریدهنده،
کلامی مهرآمیز،
نوازشی ،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین!
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام بازگُستری.
پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
بادبان برچینم؛
پارو وا نهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.
پنجه در افکندهایم
با دستهایمان
به جای رها شدن.
سنگین سنگین بر دوش میکشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان.
عشق ما نیازمند رهایی است
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه. ......
...
. سرودههایی از: مارگوت بیکل